نویسنده: حجت الاسلام دکتر احمد رهدار




 
امروزه بحث درباره ی کارآمدی دین، قدری سخت و پیچیده است؛ چرا که به دلیل تبلیغات منفی که در ابتدای رنسانس توسط طبقه فاتح، یعنی بورژوا، علیه گذشته ی آیین مسیحیت، به ویژه در برابر نفوذ اسلام در قلمرو غرب صورت گرفت، برخی تحت تأثیر این تبلیغات به سمتی به غلط تمایل یافته اند که متأسفانه قبل از شنیدن هر مطلبی درباب کارآمدی دین در جامعه، آن را رد می کند. در بهترین شرایط، این بحث، یک نفر یا یک جریان را که یدد منفی به دین داردف به انسان یا جریانی تبدیل می کند که دارای نگاهی خنثی در این زمینه است؛ یعنی نه نگاهی منفی به دین دارد و نه نگاهی مثبت.
البته این موضوع ریشه در جایی دیگر نیز دارد. هر گاه که سلسله جدیدی بر سر کار‌آید، به هر وسیله ی ممکن، به نفی سلسله قبلی می پردازد تا بتواند مشروعیت خود را اثبات کند. در اروپا چندین قرن قبل از رنسانس، غالب مدیران در جامعه صبغه مسیحی داشتند و محوریت با کلیسا بود؛ لذا طبیعی است که جریان بعد از رنسانس به ستیز با این سلسله و روح حاکم بر آن، یعنی دین، بپردازد. به همین علت در آغاز رنسانس جریان برژوا نسبت به اختناق کلیسا در جامعه ی اروپای قرون وسطا اغراق کرد و راه افراط را در پیش گرفت. البته به هیچ وجه درصدد تطهیر عملکرد جریان کلیسا در قرون وسطا نیستیم؛ اما به هر روی درباره ی این دوره ی تاریخی در مواردی اغراق صورت گرفته است. از نیمه این قرن به این سو، ظهور جنبش های آزادی بخش به ویژه از نوع اسلامی که در نتیجه ی آگاهی ملت ها و توده های استثمار شده به وجود آمده بود، باعث شد مردم علاوه بر توجه به بُعد استعماری، در کلیت نظام غرب تردید کنند. واکنش غرب در قبال این مسئله طبیعی بود: به راه انداختن تبلیغات شدید علیه جریان دیانت به منظور حداقلی کردن تأثیر این جنبش ها و جلوگیری از صدور آن ها به دیگر نقاط دنیا. از اوایل قرن بیستم به این سو، به خصوص در غرب، شاهد تبلیغات شدیدی علیه دین و حضور آن در جامعه هستیم. اساساً روح عالم غرب، سکولار است و سکولاریسم جریانی است که با مرجعیت دین در اجتماع مخالفت می کند. این جریان در ظاهر ضد دین نیست، بلکه جریانی غیردینی است؛ یعنی سکولاریسم بود و نبود خود را با مسئل های به نام دین تعریف نکرده؛ از این رو، برخلاف تصور عمومی، ضرب هاش بر پیکره ی دین به مراتب سنگین تر از لائیسم است.
لائیک و لائیسم جریانی است که در رسالت خود ضدیت با دین را تعریف کرده است. چنین جریانی از قبل باید کارآمدی و تأثیرگذاری دین در حوزه اجتماع و فرد را پذیرفته باشد؛ لکن چون با این نوع کارآمدی مشکل دارد، با آن ستیز می کند. اما جریان سکولاریسم بر این مطلب اصرار دارد که دین نباید مدیریت اجتماعی را برعهده بگیرد؛ اما با حضور دین در زندگی شخصی افراد مشکلی ندارند. لذا چه بسا در سکولارترین جوامع، مانند امریکا، دین حضوری پررنگ در زندگی اشخاص دارد. بر حسب آنچه آمارها نشان می دهند، حدود هفتاددرصد از مردم امریکا دارای اعتقادات مذهبی هستند. لکن دینداری در مقیاس فردی راه به جایی نمی برد و دین باید در مدیریت اجتماع حضور داشته باشد.
این قضیه در دنیای اسلام، با آنچه در غرب اتفاق افتاد، متفاوت است. همه ی متفکران اسلامی، اعم از شیعه و سنی، بر این باورند که اسلام، آیینی اجتماعی است. با نگاهی اجمالی به آموزه ها و معارف اسلامی، به سادگی درمی یابیم که درصد قابل توجهی، اگر نگوییم اکثر قریب به اتفاق این آموزه ها و معارف، رنگ و بوی اجتماعی دارد. اگر قرار بود اسلام در قبال سرنوشت جامعه شیوه ی بی توجهی و لاقیدی را در پیش گیرد، وضع احکام اجتماعی امری بیهوده بود. حال آنکه اسلام برای مدیریت جامعه برنامه های مدون و مشخص دارد. اسلام از همان ابتدا و در مقام تشریع، در قامت یک دین اجتماعی ظهور کرد و دغدغه راهبری جامعه را دارد؛ جریانی که تحت عنوان اسلام سیاسی از آن یاد می شود.
جریان اسلام سیاسی، جریانی است که اعتقاد دارد اسلام در برابر مدرنیته، برای اداره ی عالم طرح دارد؛ طرحی استقلالی برای مدیریت اجتماع در مقایس جهانی. توجه به دو مسئله در اینجا حیاتی به نظر می رسد. نخست آنکه تاریخ اسلام، با کمال تأسف، شاهد تجربه ی موفق زیست اجتماعی تحت لوای مدیریت اسلامی نبوده است؛ چرا که کسانی در تاریخ اسلام به حکومت رسیدند که دغدغه دین نداشتند. البته در مقاطع محدودی مثلاً در دوره صفویه شاهد نوعی نظارت دینی بر دستگاه سلطنت سیاسی هستیم. در همین مقطع کوچک، شاهد ظهور یک نوع تمدن اسلامی هستیم که در زمان خود تمدنی درخور و قابل توجهی بوده است. البته این سخن به معنای تأیید نظام سلطانی نیست؛ اما همین اندازه که به صورت نسبی، نسبت به دوره های قبل و بعد از آن اجازه ی حضور بیشتری به دین و دینداران در مقیاس مدیریت اجتماعی داده شد، شاهد یک تمدن نسبتاً پرشکوه هستیم که در ابعاد مختلف همچون هنر، مدنیت،‌ معماری و شعرظهور و بروز پیدا کرد و موجب رشد جامعه در این زمینه ها شد؛ امری که غربی ها نیز به آن اعتراف و اذعان کرده اند.
عدم تجربه ی حکومت موفق دینی، در دنیای غرب هم صادق است. یک فرد غربی تنها تصویری که از حاکمیت دینی در ذهن دارد، حاکمیت کلیسا در دوره قرون وسطا است؛ حاکمیتی سیاه و غیرقابل پذیرش که البته درباره ی ظلم و جنایت این حاکمیت، بعد از رنسانس بسیار اغراق شد.
نکته ی دوم این است که اگر ادعاهای نویسندگان و گویندگان را درباره ی حاکمیت ظالمانه و دانش ستیز کلیسا در قرون وسطا بپذیریم، باز نمی توان نتیجه گرفت که دین در عرصه ی مدیریت اجتماع ناکارآمد است. چه اینکه مسیحیت قابل مقایسه با اسلام نیست. نمی توان تجربه ی غلط، ناقص و ناکارآمد مدیریت اجتماعی کلیسایی را که مبتنی بر آموزه های کاملاً فردی و فاقد هرگونه احکام اجتماعی است، به دین اسلام نیز تعمیم داد. اسلام دینی جامع و دارای اجکام اجتماعی است. به لحاظ علمی هم این تعمیم، تعمیم غلطی است؛ زیرا به لحاظ روش های تجربی نیز یک قانون زمانی قانون تلقی می شود که در چند مورد و در شرایط متعدد تکرار شود. در کل تاریخ مسیحیت، در یک دوره زمانی حاکمیت کلیسا تحقق پیدا کرده که دستاوردهای منفی به بار آورده است. با توجه به این دوره نمی توان حکمی کلی برای تمام زمان ها و ادیان داد. ممکن است کسی ادعا کند که اگر در شرایط زمانی و مکانی دیگری هم حاکمیت کلیسا محقق شود، باز همان نتایج فرون وسطا تکرار می شود. در جواب می توان گفت که هنوز چنین اتفاقی نیفتاده است و بر فرض اگر هم چندین بار این واقعه، یعنی حاکمیت ناکارآمد کلیسا، تکرار شود، نمی توان جریان مسیحیت را با جریان اسلامی مقایسه کرد.
طرز تفکر نادرست دیگری در دنیای غرب شکل گرفته است و آن اینکه سرنوشت محتوم حکومت دینی، ایجاد حکومتی توتالیتار است؛ همانطور که حکومت های مسیحی قرون وسطا چنین فرجامی داشتند. در پاسخ به چنین ادعایی باید گفت که همه ی حکومت های توتالیتار، مذهبی نبودند. تجربه های فراوانی از حکومت های غیردینی داریم که آن ها هم به توتالیتاریسم و استبداد ختم شدند. حال باید از این افراد پرسید که چرا با یک حکومت مسیحی و انحراف یافته کلیسایی در قرون وسطا که ختم به توتالیتاریسم شده، می توان نتیجه گرفت که حکومت دینی ناکارآمد است؛ ولی با مشاهده ی حکومت های حکومت های توتالیتاری غیردینی، حکم نمی کنید که حکومت غیردینی حکومتی ناکارآمد است؟ این هجمه ها علیه دین به قدری شدید و آنقدر تکرار شده است که ما کمتر فرصت می کنیم در بنیان های این جنس استدلال ها که اصل حاکمیت دینی را نفی می کنند، تردید و تشکیک کنیم.
در اینجا چند نکته مطرح می شود، با قطع نظر از اتفاقاتی که در دنیای غرب افتاده یا تجربیات تاریخی که در جهان اسلام به وقوع پیوسته است. نخست اینکه آیا می توان از ظرفیت و کارآمدی دین در مدیریت اجتماع دفاع کرد؟ پاسخ این پرسش مثبت است؛ چون دینی همانند اسلام تفاوت های ماهوی بسیاری با مسیحیت دارد؛ مثل ماهیت اجتماعی بودن آن. اسلام همه ی ظرفیت های مدیریتی نظام های عرفی را برای مدیریت جامعه در اختیار دارد و علاوه بر آن سازوکارهای دیگری را نیز پیش بینی کرده است. به بیان دیگر یک نظام دینی به لحاظ ظرفیت های مدیریتی، تمامی مؤلفه هایی را دارا می باشد که به مدیریت عرفی مدد می رساند. برای مثال نظام های عرفی از عقل در حوزه مدیریت خود بهره می برند. اسلام نیز استفاده از عقل را تأیید می کند؛ ولی در آن متوقف نمی ماند. در اسلام بسیاری از احکام، تصمیم گیری ها و جهت دهی ها مبتنی بر سیره عقلا، و عقل یکی از منابع استنباط احکام است. در واقع منابع تدوین احکام، منحصر به قرآن و روایات نیست. قرآن هم به کرّات دعوت به عقل می کند؛ ‌حتی مخالفان را نهیب می زند که چرا اندیشه و عقل خود را به کار نمی گیرند. در روایات این مسئله به شکل خیلی شدیدتری بیان شده که این مسئله، یکی از تفاوت های بنیادین اسلام و مسیحیت است.
عقل در عالم اسلامی با زبان وحی زود آشنا شد؛ لذا بعد از مدتی عقل و وحی در تجربه تاریخ اسلام کاملاً مددکار و پشتیبان همدیگر شدند تا جایی که استنباط علما در مباحث عقلی مربوط به دین، تحت این قاعده کلی قرار گرفت که: «کلما حکم به العقل حکم به الشرع و کلما حکم به الشرع حکم به العقل».
به لحاظ حوزه روایات و سنت ها، روایاتی داریم که می فرمایند عقل رسول باطن است؛ همچنانکه نبی و رسول، عقل ظاهر است. حال آنکه در دنیای مسیحیت و غرب شاهد چنین پیوندی نیستیم. در دنیای غرب، نه وحی مسیحی زبان عقل را آموخته و نه عقل زبان وحی را فهمیده است؛ لذا اگر کسی در عالم مسیحیت با عقل خود وارد فضای کلام و اعتقادات مسیحی شود، ناگریز است که روش تأویل را به کار ببرد. مسئله ای که موجب شده الهیات مسیحی به شدت به سمت تأویلگرایی پیش رود؛ چرا که اگر کسی بخواهد به آموزه های تثلیث ایمان بیاورد، بدین معنی که خدا در عین یکی بودن سه تا است؛ مجبور است برای درک آن دست به تأویل زند. در حالیکه درعالم اسلامی عقل و وحی کاملاً با یکدیگر تعامل پیدا کرده اند؛ یعنی کاملاً با هم منطبق اند و هر دو خروجی خود را به یک رودخانه می ریزند. در دنیای مسیحیت این مسیرها منفک و متمایز از یکدیگر پیش می روند تا جایی که طبق آخرین نظریه مطرح در غرب، دین حوزه ارزش ها را تأمین می کند و عقل و علم، حوزه دانش ها را. در واقع میان دانش و ارزش تفکیک قائل شدند؛ اما اسلام چنین دیدگاهی را نمی پذیرد. ارزش های اسلامی بُعد دانشی دارند و متکی بر عقلانیت هستند و دانش هم برآمده یا متضمن ارزش های دینی است. در هر حال وقتی می گوییم ظرفیت دین برای مدیریت جامعه نسبت به حوزه نظام های عرفی جامعتر است، به این علت است که تمام ابزار، امکانات و مقدوراتی را که نظام های عرفی برای مدیریت اجتماع دارند، دین همه ی آن ها را در اختیار دارد و هیچیک از آن ها را نفی نمی کند. دین اسلام با تجربه و عقل، چه ابزاری باشد و چه جمعی، مخالف نیست؛ بلکه آن ها را استخدام می کند. تفاوت آنجا است که دین به این موارد بسنده نمی کند و در آن ها متوقف نمی شود؛ یعنی در کنار عقل جمعی، وحی، غیب و آخرت را نیز در نظر می گیرد.
در اسلام انسان برای تعالی خود از عقل، تجربه و مشورت بهره می برد و در کنار آن ها نظام معرفتی خود را با وحی کامل می کند. شاخص اصلی وحی خبر دادن از عالم غیب است. امور بسیاری وجود دارد که عقل به تنهایی از درک آن ها عاجزاست؛ مثلاً قرآن از گفت وگوی مورچه ها با یکدیگر هنگام ورود حضرت سلیمان(ع) گزارش می دهد؛ مطلبی که اگر وحی از آن اطلاع نمی داد، عقل هیچگاه به آن پی نمی برد.
یا مثلاً امام صادق (علیه السلام) از مناجات موسای کلیم(ع) با خداوند در کوه طور سخن می راند؛ حال آنکه بین آن حضرت و حضرت موسی(ع) قرن ها فاصله است؛ ضمن آنکه مناجات اقتضا دارد که در جایی خلوت و به دور از چشم دیگران باشد. این گفت و گو محتوایی دارد که شامل بُعد معرفتی می شود و اظهار آن شناخت یا الزامات رفتاری برای ما رقم می زند و چیزی را اضافه بر این عالم صرفاً عرفی و مادی در اختیار ما قرار می دهد. بنابراین بهره بردن از وحی به معنی تعطیلی عقل نیست؛ چه اینکه اموری وجود دارد که عقل نمی تواند به تنهایی به آن ها پی ببرد.
از سوی دیگر برگ برنده دیگر دین، برنامه ریزی درازمدت است. دین با امکاناتی که در اختیار دارد، می تواند طرح راهبردی درازمدت دهد؛ زیرا می تواند آینده را رصد کند. لذا برنامه های که دین برای حرکت انسان طراحی می کند، برنامه ای است که علاوه بر دنیا، شامل آخرت نیز می شود. حال آنکه جریان غیردینی، در بهترین شرایط می تواند برای سامان دنیا برنامه ارائه کند.
البته در این ادعای جریان غیردینی نیز می توان مناقشه کرد؛ چرا که حوزه های مختلف حیات انسانی از یکدیگر جدا و بریده نیستند و در همدیگر تأثیر و تأثر دارند. حال نظامی که فقط می تواند یکی از این ساحت ها را رصد کند و از ساحت های دیگر بی اطلاع است، در واقع از تأثرات ساحت ها در یکدیگر آگاهی ندارد. لذا غرب منطقاً ‌نمی تواند ادعا کند که ساحت دنیا را کاملاً می شناسد؛ چرا که با ابزار محدود خود از شناسایی کامل دنیا عاجز است. اصولاً نسخه هایی که در نظام های صرفاً دنیایی پیچیده می شود، معمولاً دارای چند ویژگی هستند. در بهترین شرایط موقتی اند؛ یعنی بعد از مدتی که علم پیشرفت می کند و دیدگاه های افراد به تبع آن تغییر می کند، برنامه ها نیز دچار دگرگونی می شوند. برخلاف نظام های دینی که در کنار احکام متغیر، احکام ثابت هم دارند؛ احکامی که زمان نمی تواند آن ها را کهنه کند و در تمام مکان ها و زمان ها کارآیی دارند و در واقع تاریخ مصرف ندارند.
دیگر ویژگی قوانین دنیوی این است که معمولاً به دلیل فقدان جامع نگری، نمی توانند همه ی مصالح موضوع مورد پژوهش خود را رصد کنند؛ در نتیجه با اصلاح یک حوزه، موجب فساد حوزه های دیگر می شوند. نمونه آشکار این موضوع را می توان در طب مدرن مشاهده کرد. طب مدرن یک بیماری را به وسیله داروهایی به صورت موقت درمان می کند؛ اما پس از مدتی متوجه می شوند که همان داروها سبب بروز بیماری دیگری می شود. اگر ابعاد این قضیه را گسترده تر کنیم، یعنی جامعه انسانی را در نظر بگیریم، با توجه به پیچیدگی های جامعه انسانی، هرگونه طرح مدیریتی برای این جامعه مسبوق به شناخت انسان است؛ یعنی تا زمانی که انسان را نشناسیم، نمی توان برای جامعه برنامه های طراحی کرد.
حال نگاه به انسان را که دارای ابعاد بسیاری است، در منظر دینی و غیردینی مقایسه کنیم تا تفاوت دو دیدگاه را دریابیم. شخصیت انسان سه بعد دارد. یک بعد ناظر به فردیت فرد است؛ اینکه اسم فرد احمد، حسین یا... است. بعد دیگر حیثیت اجتماعی انسان است؛ ملیت و نسب در این بعد جای می گیرد. بعد سوم، بعد تاریخی است. در آینده زندگی ما را تحلیل خواهند کرد، همانطور که ما زندگی گذشتگان را بررسی می کنیم. اگر نخستین بعد انسان که همان فردیت او باشد، اصلاح شود، دیگر ابعاد او اصلاح خواهند شد. در واقع اصلاح فرد به اصلاح جامعه می انجامد. جامعه ی اصلاح شده، تحسین آیندگان را برمی انگیزد و سومین بعد انسان نیز اصلاح می گردد. بنابراین نخستین گام برای اصلاح جامعه، اصلاح خود است. در طول تاریخ کسانی توانستند جامعه ی خود و حتی دیگر جوامع را اصلاح کنند که ابتدا به اصلاح خویش همت گماردند.
فرد در این دیدگاه به جایی می رسد که بعد فراتاریخی پیدا می کند. ائمه (علیهم السلام) اینگونه بوده اند و دارای ویژگی فرازمانی بودند.
در دنیای غرب در این نگاه بشر تا کجا پیش می رود؟ حداکثر بعد اجتماعی دارد و فاقد بعد تاریخی است؛ یعنی بشر در جهت دنیا و ماده یک حیث فردی دارد و یک حیثیت هم در اجتماع دارد و بعد تاریخی پیدا نمی کند. چون حیات در تفکر مادی تا آنجا است که حیات مادی برقرار است؛ اما تفکر دینی حیات را به اینجا ختم نمی کند.
حیات در نگاه اسلام با مرگ تمام نمی شود؛ لذا انسان ها می توانند بعد تاریخی پیدا کنند. تفکری که حیات را با مرگ اتمام یافته می داند، نمی تواند وجود تاریخی پیدا کند. بنابراین در تفکر غرب یک بعد انسان ناقص است.
اما اگر از منظری دیگر به انسان نگاهی بیفکنیم، درمی یابیم که انسان شامل طبع، غریزه و فطرت می شود. طبع، ساحت مشترک انسان، حیوان، اجتماع و نبات است. غریزه، ساحت مشترک انسان و حیوان است. فطرت ساحت مختص به انسان است. تفکر دینی سیر تکاملی انسان را اینگونه ترسیم می کند که انسان را از طبع تا فطرتش رشد می دهد؛ یعنی انسان را بر کرسی فطرت می نشاند. معنی این سخن این نیست که در ساحت غریزه و طبع فعال نیست. فطرت ضدغریزه نیست؛ بلکه ورای غریزه است. رابطه ی بین آن ها مانند لیسانس و دیپلم است. فردی که لیسانس دارد، فاد دیپلم نیست، بلکه یک پله بالاتر از آن است، اما دیگر مناسباتش را با دیپلم تنظیم نمی کند. کسی که در ساحت فطرت است نیز غریزه اش فعالتر از کسی است که فقط به غریزه تکیه می کند، طبعش نیز فعالتر از کسی است که فقط در ساحت طبع است.
دنیای غرب، در بهترین شرایط، تا ساحت غریزه پیش می آید؛ یعنی می تواند طبع و غریزه را فعال کند؛ زیرا فطرت بحث های زمانی و مکانی دارد که کسانی می توانند آن ها را رقم بزنند که مسلط بر زمان و تاریخ باشند. یعنی افرادی که با عالم غیب و وحی در ارتباط باشند. تفکر مادی نمی تواند بیش از ساحت طبع و غریزه را مدیریت کند. طرح های غرب برای مدیریت انسان، مناسب با طبع و غریزه است. از این رو در تبلیغات خود بر طبع و غریزه انسان تمرکز می کنند و هیچ گاه متناسب با فطرت انسان حرکت نمی کنند.
به همین منظور با تحریک خشم، شهوت، غضب، دلهره، ترس و عاطفه و مواردی از این قبیل، سعی دارند کنترل مخاطبان خود را در دست بگیرند یا از طریق طرح مباحث عشق و عاطفه، ساحت عقل را تعطیل و فرد را اسیر یک میدان مغناطیسی عشقی می کنند. لذا ممکن است طرفدارانی پیدا کنند؛ اما این جولان مدت محدودی ادامه دارد و پس از مدتی فروکش خواهد کرد. اما کسی که در ساحت فطرت حرف می زند، از آنجا که فطرت امر فرازمانی و مکانی است، همواره پایدار خواهد بود؛ هرچند ممکن است مدت کوتاهی خواهان نداشته باشد.
از منظر دیگر انسان دارای جسم، روان و روح است. تکلیف جسم مشخص است؛ علومی مانند پزشکی جسم را مدیریت می کند و روانپزشکی در دنیای غرب حوزه ی روان را؛ اما روح، غیر از روان است. روانشناسی با علم نفس فلسفی متفاوت است. به عبارت قرآنی ما یک ساحت ظاهر داریم، یک ساحت غیب که غیب دو بخش است: غیب عالم و عالم غیب. غیب عالم، یعنی دنیا و جسم زوایای مخفی دارند که در واقع روان آن ها محسوب می شوند.
اما عالم غیب به معنی برزخ و معاد است. در دنیای غرب در بهترین شرایط می توانند تا غیب عالم پیش بروند، اما به عالم غیب نمی توانند دست بیابند.
در هر سه زمینه ای که مطرح کردیم، تفکر غیردینی ناقص و ناکارآمد است. حال اگر میلیاردها انسان را در نظر بگیریم، بالطبع تفکر غیردینی به هیچوجه نخواهد توانست برای آن ها برنامه ریزی کند؛ چرا که انسان را به طور کامل نمی شناسد. در واقع فهم انسان از جامعه ناقص است؛ زیرا نقطه ثقل جامعه «انسان» است. از آنجا که بشر از شناخت ابعاد مختلف شخصیت خود عاجز است، هرگونه طرحی که برای مدیریت جامعه بدهد، ناقص است. به همین علت در دنیای غرب هر طرحی که می دهند، پس از چند سال ناکارآمدی آن مشخص می شود. مثلاً بحران زیست محیطی مدرنیته امروزه به حدی فراگیر شده که صحبت از انقراض نسل بشر است! در ابتدا که پیشرفت های فوق العاده صورت می گرفت، بشر به عواقب این پیشرفت فکر نمی کرد. اما امروزه متوجه شده که هوا، دریا و جنگل ها را آلوده کرده و تمام خصلت های طبیعت را از آن گرفته است.
این سیر ارائه ی راهکارهای ناقص همچنان ادامه دارد تا زمانی که جوامع، اندیشه ی تک ساحتی بودن انسان را کنار بگذارند و به روح انسان نیز توجه کنند و در برنامه ریزی های خود، نیازهای روحی افراد را مدنظر قرار دهند.
در یک جمع بندی می توان گفت دین برای مدیریت جامعه، از همه ی امکانات ساحت غیردینی استفاده می کند و تمام آن ها را فعال می کند. علاوه بر این، دین امکاناتی دارد که ساحت های غیردینی فاقد آن هستند. از جمله این امکانات، رصد ساحت هایی است که عرف نمی تواند آن ها را رصد کند؛ لذا برنامه های بشری یا ناقص است یا غلط. اما دین به دلیل اشراف بر زمان، این موارد را نیز در نظر می گیرد و در نتیجه برنام های کامل و جامع ارائه می کند.
در این بین دو مسئله ممکن است شبهه آفرین باشد. نخست آنکه شاید عده ای تصور کنند که این مباحث فقط جنبه تئوری دارد و در عالم واقع کاربردی ندارد. این افراد، معمولاً، با مقایسه وضعیت ایران با غرب چنین نتیجه می گیرند که نظام اجتماعی سامان یافته توسط غرب بهتر از نظام اسلامی است. در وهله ی نخست باید دانست که نظام هنجاری حاکم بر دنیای امروز غربی است. در نتیجه غرب و ارزش های غربی مشخص می کنند که چه امری به و چه چیزی بهتر است. بنابراین اگر قرار است مقایس های صورت گیرد، باید ابتدا معیارها و ملاک های این مقایسه مشخص شود. مثلاً در دنیای غرب التذاذ مادی و آسایش یک ملاک است. با توجه به این ملاک، از آنجا که امکانات و ابزار آسایش در آنجا فراهم است، می توان نتیجه گرفت که غرب توسعه یافته تر است.
حال اگر این ملاک ها را تغییر دهیم، نتایج دیگری حاصل می شود.
مثلاً اگر به جای آسایش، آرامش را ملاک توسعه و سعادت بدانیم، دیگر نمی تون به سادگی به نتیجه گیری قبل دست یافت؛ چرا که آمارها و تحلیل ها آن را تأیید نمی کند. حال اگر نظام هنجاری خود را با نظام هنجاری غرب روبه رو کنیم، معلوم نیست که به همین سادگی بتوان نتیجه گیری کرد. برای نمونه در بحث پایبندی به قانون، رفتار مردم در غرب و احترام آنان به قوانین راهنمایی و رانندگی مطرح می شود و در مقابل، برخورد مردم ایران با این قوانین سنجیده می شود.
باید دانست که نمی توان قانون عرفی غرب را با قانون عرفی ایران مقایسه کرد؛ زیرا پایه و اساس اجتماعی آنجا را قانون عرفی شکل می دهد، حال آنکه مبنای شکل گیری اجتماع در ایران شریعت است؛ لذا همان فردی که از چراغ قرمز حتی با وجود پلیس رد می شود، بدون هیچ اجباری نمازش را می خواند، روزه اش را می گیرد و به دیگر قوانین دینی پایبند است.
بنابراین قبل از هر مقایس های باید به این موارد توجه کرد. ضمن اینکه تعریف ما از مفاهیم با یکدیگر تفاوت دارد. امروزه هژمونی غرب باعث شده که ما نظام هنجاری غرب را ملاک مقایسات قرار دهیم. مثلاً هنگام مقایسه پایبندی جوامع به نظم، تعریفی که از نظم در اذهان است، تعریفی است که براساس ملاک های غرب شکل گرفته است.
تعریف غرب از نظم رعایت قراردادها است؛ اما در دنیای اسلامی رعایت اولویت ها است. ذکر یک مثال این تفاوت دیدگاه را مشخص می کند. شخصی برای همایشی بین المللی، از شش ماه قبل از زمان بر پایی همایش، قول شرکت داده است. این شخص در مسیر حرکت خود به محل همایش با فردی مواجه می شود که با یک ماشین تصادف کرده و کسی به او کمک نمی کند. در اینجا فرد دعوت شده به همایش اگر به او کمک کند، از همایش بازمی ماند. در این مورد یک انسان غربی و یک انسان اسلامی به دو گونه ی متفاوت عمل می کنند.
انسان غربی به دلیل اینکه نظم را تعهد در قبال قرارداد می داند، این فرد را رها می کند و می رود. اما انسان مسلمان ضمن اینکه به قراردادها تعهد دارد، اما نظم در نگاه او تعهد به اولویت ها است. لذا در اینجا اولویت را در نظر می گیرد. بنابراین علاوه بر اینکه در مقیاسه های خود نظام هنجاری غربی را ملاک و سنجه قرار می دهیم، در مقام تعریف مفاهیم نیز تعاریف آن ها را ملاک و مبنای ارزشیابی خود قرار می دهیم. لذا خیلی اوقات در مقایسه ها احساس می کنیم که در جامعه اسلامی ضعف داریم و جامعه غیردینی موفق تر عمل کرده است. حال آنکه روش های غلط بسیاری در مقام مقایسه اعمال می شود. مثلاً بسیاری از کسانی که دست به قیاس می زنند، نمونه کامل دنیای غرب را با نمونه منحط دنیای اسلام مقایسه می کنند. مثلاً وقتی فردی می گوید نظم، یک نمونه از کمال نظم در دنیای غرب را مثال می زند و یک نمونه از بدترین بی نظمی را در ایران. در حالیکه عقل حکم می کند نمونه ی کامل آنجا را با نمونه ی کامل اینجا، و نمونه منحط آنجا را با نمونه منحط ایران مقایسه کنیم. این روش های غلط باعث شده افکار عمومی چنین تصور کنند که مدیریت عرفی برتر از مدیریت دینی است.
این بحث را می توان از زاویه دیگری بررسی کرد و آن این که مدیریت دینی مدیریت بهتری است، نه ضرورتاً مدیریت راحت تر. بهتر بودن مساوی با راحتتر بودن نیست. دین دغدغه ی کمال انسان و جامعه را دارد و جنس کمال، جنس گنج است. قاعده عقلی و تجربه تاریخی، همه ی گنج ها را مسبوق به رنج می داند. هر جا گنجی هست، رنج نیز به همراهش است. لذا فرایند همراهی با دین از جنس رنج است و اتفاقاً از آنجا که روح تفکر مادی، روح انحطاط است، یعنی دغدغه کمال را ندارد، افراد رنجی را متحمل نمی شوند. در واقع افراد تحت چنین مدیریتی آسوده ترند؛ زیرا از لحاظ معنوی چیزی عایدشان نمی شود. برای مقایسه می توان دانش آموز تنبل را با دانش آموز زرنگ سنجید.
دانش آموز تنبل راحتتر است؛ بازی اش را می کند، می خوابد، فیلمش را می بیند و به تفریح خود می پردازد. اما دانش آموز ممتاز از این موارد بی بهره است، ولی در مقابل علم دارد.
بنابراین مدیریت دینی باعث راحت تر زندگی کردن افراد جامعه نمی شود. حال شاید این سؤال مطرح شود که عقلانیت تحصیل این کمال چیست؟
باید دانست که دین برنامه خود را براساس زندگی محدود دنیا طراحی نمی کند. در واقع مسیری را که برای انسان تعریف می کند، در برابر مسیر دنیا، بسیار وسیعتر و درازمدت تر است. حال بر فرض در این جزء کوچک انسان زندگی آسوده ای را تجربه نکند، از آنجا که سعادت ابدی را به دست خواهد آورد، تحمل این مشقت کوتاه مدت چندان سخت نخواهد بود.
اما دنیای مادی تمام مسیری را که برای انسان تعریف می کند، یک مسیر حداقلی است. مسیر حیات انسان را فقط در دنیا می داند که نهایتاً برای یک فرد به یک قرن خواهد رسید. لذا همه ی برنامه های خود را براساس کسب آسایش در این دنیا تنظیم می کند. بنابراین تفاوت بنیادی و مبنایی بین دو دیدگاه وجود دارد و اگر قرار است قیاسی صورت گیرد، باید این تفاوت ها لحاظ شود. لذا بهتر بودن و نابهتر بودن و موارد دیگر را باید در نسبت با کل این مسیر معنا کرد نه در مورد یک مقطع بسیار محدود.

پی نوشت ها :

1. البته در اینجا از توضیحات جامعه شناختی این قضیه صرف نظر کردیم. چه اینکه نمی توان با قاطعیت ادعا کرد که منشأ التزام به قانون در دنیای غرب، احترام به قانون و وجدان افراد است. چنانچه مردم جوامع غربی، بدون اجبار و ترس از جریمه، به قانون پایبند باشند، آنگاه می توان ادعا کرد که این التزام به قانون در آنها نهادینه شده است.

منبع: خردنامه ی همشهری، شماره ی 104